ناخلف

 

منفعل؛ همین!

 

حجت جمشیدی:

آدم‌های منفعل و آنهایی که به حساب نمی‌آیند کجای تاریخ ایستاده‌اند؟ آدم‌های چه کنم چه کنم، چه جور زیسته‌اند؟! «ناخلف» دست گذاشته روی زندگی یکی از این آدم‌ها. یکی از آن ندانم کارهایی که ماجرایش در دوره پهلوی روایت می‌شود.
شاید بتوان گفت بهترین قالب برای روایت یک اتفاق، داستان است. چرا که هر حادثه جزییات زیادی به همراه دارد و روایت آن از زبان داستانی برمی‌آید. حالا چه آن اتفاق تخیل نویسنده باشد و چه برگی از واقعیت، فرقی نمی‌کند. اگر آن ماجرا به گذشته‌ای برگردد که هیچکدام تجربه‌اش نکرده‌ایم و برایمان ناشناخته است، روایت داستانی اهمیت بیشتری پیدا می‌کند و برای همراهی همه جانبه می‌توان سراغش رفت. اهمیت بحث وقتی بیشتر می‌شود که بدانیم برای مخاطب امروز که حوصله مطالعه متون تحلیلی و مستندنگاری را ندارد، این داستان است که می‌تواند او را به درکی از حادثه‌ای تاریخی برساند.
«حسام آبنوس» همین کار را کرده و برای زدن حرفش ما را با رمان به گذشته برده است. شخصیت اصلی «ناخلف» جوانی است به نام «عبدالله» که خلاف میل خانواده‌اش وارد گارد شاهنشاهی می‌شود. عبدالله که طرفدار پر و پاقرص شاه است در اثر همنشینی با طرفداران اعلی‌حضرت در زندان و با صحبت‌های همکارش سعید، با باورهایش سرشاخ می‌شود. اما بیش از هر چیز شک و تردید دنیایش را پر می‌کند و انفعال. عبدالله که منفعل است حالا باید با این تَرَکها سر کند.
این رمان 296 صفحه‌ای ماجرا را روان تعریف می‌کند و خبری از پیچیدگی‌های زبانی و تکنیکی در آن نیست. نیمه اول کتاب تعلیق خوبی دارد و پرگویی هم ندارد. فصل‌ها همه به برش‌هایی کوچکی تقسیم شده‌اند و همین کار را برای مطالعه اثر راحت‌تر کرده است. اما از نیمه کتاب به بعد، نثر روان و فصلهای کوتاه کوتاه -که شبیه لقمه‌هایی کوچک هستند- هم نمی‌توانند داستان را از سکون و تختی نجات دهند. ماجرا بعد از چَکی که عبدالله در زندان می‌خورد، به یکنواختی می‌افتد و دیگر افت و خیزی در داستان نمی‌بینیم. آبنوس خواسته بعد از این چَک ما را به شخصیت اصلی‌اش نزدیکتر کند و انفعالش را بیشتر نشانمان دهد که البته در این امر ناموفق بوده است. چرا که عبدالله در نیمه اولِ داستان برای ما ساخته نشده که حالا بخواهیم، انفعالش را باور کنیم و همراهش شویم و احیانا برایش دل بسوزانیم.

شخصیتی که نه معلوم است چرا کشته مُرده‌ی شاه است و نه ویژگی خاصی دارد، چطور به آن سرانجام می‌رسد؟! نویسنده می‌توانست با فضاسازی، مخاطب را به درک درستی از شخصیت و موقعیت ویژه‌اش برساند. اما اغراق نیست اگر بگوییم در «ناخلف»، نه مکان به درستی پرداخته شده و نه زمان. این ضعف در نگاه به زمان، بیشتر است و در بخشهایی از داستان کاملا احساس می‌شود که داستان بی‌زمان است. به جز اشاره‌هایی کوتاه به بعضی از اِلمانها و نام بردن از فیلمی از آن دوره، ما هیچ تصویر واضحی از آن دوره نمی‌بینیم که بخواهیم به درکی از زمان برسیم و شخصیت اصلی را بپذیریم. در جاهایی هم البته تکه‌های گل درشتی از زبان شخصیت‌ها خارج می‌شوند که شبیه بیانیه به نظر می‌رسند و بیش از هر چیز دافعه دارند. داستانی که در دوران پر حادثه ایران می‌گذرد، فاقد تصویر تاریخی است. این ایراد احتمالا به خاطر تمرکز زیاد آبنوس روی شخصیت اصلی‌اش باشد که داستان را از نظر فضاسازی دچار ضعف کرده است و در این کم عمقی، شخصیت هم ساخته نشده است.
حسام آبنوس می‌توانست با ترسیم بهتر مکان و زمان، اول ما را با اتمسفر داستان آشنا کند و بعد شخصیتش را که یک «منفعل» است بسازد. آن موقع بود که مخاطب به درک درستی از حالات و روحیات «عبدالله» می‌رسید و پایان داستان انقدر غیر منطقی به نظر نمی‌رسید و برای جواب سوال: «چرا؟!!!» جوابی پیدا می‌کرد.

میلاد حسنی گفت:
من هم فکر میکردم کتاب بهتری باشه
رویا فلاحتی گفت:
به جز پایان رمان بقیه اش رو میشه تحمل کرد