عشق و قافلهها
مهدی مرشدی:
امثال بهلول دیوانه نه، که مجنون بودند. حماسهای میشود آنجا که عقل و دل را به هم پیوند میزنند و دیگر نه خطر خطر است و نه مقصد مقصد. همین که عزم حرکت کنند، رسیدهاند.
مرحوم سعید تشکری که غالباً به موضوعاتی در دوره حیات امام رضا علیهالسلام میپرداخت، در این کتاب که بعد از فوت ایشان به چاپ رسیده نیز به سراغ یونسبنعبدالرحمن، شاگرد امام صادق و امام کاظم و وکیل امام رضا علیهمالسلام رفته و یکی از مأموریتهای او را روایت میکند.
هارون، امام موسی کاظم علیهالسلام را به شهادت رسانده و حالا به دنبال آن است که در خیال خود نسل علویان را از بین ببرد. حکیمهخاتون از آن کسانی است که یکی از افراد خلیفه، برای کسب جاه و مقام، ماموریت قتل او را به عهده گرفته است. در این بین یونس ماموریت دارد که با کمک دوستان اهل بیت، ایشان را به سلامت به باکو برسانند. دو کاروان میشوند، اهل خانه حکیمه خاتون، معاذ، ایلا، کاکا، گلگل و دیگران به سمت باکو، یونس و سامیه برای گمراه کردن دستگاه عباسی، به سمت مصر. در خلاف جهت هم و در یک مسیر!
کتاب با سه داستان موازی آغاز میشود که کمی پیچیدگی دارد و نیازمند دقت است و صبر، اما بعد از صفحاتی با هم تلاقی پیدا میکنند و مسیر مشخصی را پی میگیرند. روایت در ۱۸۸ صفحه، به ۵۲ قسمت تقسیم میشود که نویسنده در بیش از نیمی از این تغییر قسمتها فضای روایت را بین افراد و مکانهای از پیش فضاسازیشده تغییر میدهد. اما از بعد تلاقی داستانها که تقریبا تا بخش دهم ادامه دارد، یکپارچگی در روایت ایجاد میشود و علیرغم تغییرات فضا درک ارتباطات سهل است که البته توصیف خوب نویسنده نیز به این موضوع کمک میکند.
آمیختن روابط عاطفی با رخدادهای واقعی نمکیست که معمولاً نویسندههای این ژانر از کتاب از آن استفاده میکنند که «مشکور» نیز از این ویژگی بیبهره نبوده و فضای حسی میان دو زن و شوهر و یک عاشق و معشوق را تصویرسازی میکند.
شخصیتهای اصلی این کتاب ویژگی مشترکی دارند که آنها را همقدم میکند. زلف همه آنها با اهل بیت گره خورده و به قاعده «هر بلایی کز تو آید رحمتیست»، یکی ترک دیار میکند. خود را به دیوانگی میزند و به دربار خلیفه نفوذ میکند. سنگ میخورد، ناسزا میشنود و تحقیر میشود ولی عقب نمیکشد. یکی مثل یونس خودش را وقف میکند و تازه آن وقتی که سایه خطر گسترده میشود میفهمد چقدر بیشتر از آنچه فکر میکرده سامیه را دوست داشته و سامیه او را. بقیه نیز مثل معاذ، کاکامبارک و گلگل که خواهید خواند سرگذشتشان را. این نوع شخصیتها وقتی به زندگی عادی فکر میکنند، به باغ و خانه و اداره و بازار و مایَملّک فکر میکنند و همه آنها را کنار دستور مشترک عقل و دل میگذارند و میان بیابان و زیر تیغ آفتاب به مقایسه میپردازند، میبینند همه آنچه که باید انجام دهند همین است. همین به بیابان زدن، همین تنها ماندن، زخم برداشتن و حتی... . همانطور که در قسمتی از کتاب، مرحوم تشکری یونس را خطاب میکند «زمانهی غریبیست یونس، بگذار همه از تو نزد مولایت بد بگویند! بگذار غمگین شوی که این غم شریف است، زیرا وقتی مولایت پشتیبان تو باشد، آن وقت سخنان مردم ذرهای حتی ذرهای از رضایت او نکاسته است! به یاد بیاور آن هنگام را که خبر شهادت موسیبنجعفر علیهالسلام را شنیدی و با شهامت در میان همگان گفتی از این پس علیبنموسی علیهالسلام پیشوای من است!»
هستند افرادی مثل مقلاص که همچون عمر سعد نه سعادت اخروی را به دست آوردند و نه از گندم ری خوردند. «مشکور» در قالب داستان از فضای خفقان و ظلم در حکومت عباسیان میگوید و از مظلومیت خاندان آلالله که دائم در مهاجرت بودند و به شهادت میرفتند. کتابی که خواندنی است.
شما به پایان ریویو کتاب مشکور رسیدهاید


