او یافت مرا

خنده گریان

 

محمدنعیم رستمی:

اربعین باشکوه ترین اجتماع انسانی است جایی که همه کم و بیش خود را به پای زوار الحسین(ع) می‌ریزند تا خود خادم الحسین(ع) شوند. نگاه‌های متفاوتی در توصیف این پدیده بزرگ وجود دارد. اما بی‌شک نگاه طنز به این پدیده متفاوت‌ترین و در عین حال سخت‌ترین نوع توصیف زیارت اربعین است. حتما کتابی که بتواند دو حس متضاد را کنار هم به مخاطب القا کند به اندازه خود پیاده‌روی اربعین، جذاب هم خواهد بود.

رضا عیوضی، نویسنده و طنزپرداز، تلاش کرده اشک و لبخند را به بهترین حالت در کتاب "او یافت مرا" کنار هم جمع کند این کتاب دفتر اول از مجموعه کتاب "روایت براده‌ها؛ روایتی از پیاده روی  فعالان فرهنگی کشور در اربعین سال 1394" است که توسط نشر شهید کاظمی روانه بازار شده است.

رضا عیوضی در این کتاب سختی‌ها و شیرینی‌های سفر اربعین از آماده سازی مقدمات، مشکلات پیش از سفر، سختی‌های رسیدن به مرز، اتفاقات عبور از مرز، سرگردانی‌های در عراق، راه رفتن در مسیر نجف به کربلا، ایستادن در حرم، نجوا کردن در دعاها، میزبانی عراقی‌ها و... را به گونه‌ای به زیبا همراه با طنز و ‌مزاح به تصویر کشیده است.

او تلاش می کند فارغ از هجو و بذله، زیبایی های معنی و نشاط حاصل از یک مناسک دینی را به مخاطب خود منتقل کند. «او یافت مرا» تلاش می‌کند به مخاطب مادی زده و گاه معنوی زده خود پاسخ دهد که چرا گریه بر اباعبدالله افسردگی نمی‌آورد؟! چرا سختی‌ها و مشکلات راه باعث خستگی و ماندگی نمی‌شود. به گفته خود نویسنده  در این کتاب آن وقت که نیاز بوده است خنده بر لب‌ها آمده است و آنگاه که می‌طلبید چشم‌ها نمناک می‌شد.

کتاب «او یافت مرا» از نگاهی دیگر یک گزارش و روایت از مسافرت در مشهورترین راه دنیا است. تلخ و شیرینی سفر را با زبان طنز خودش بیان می‌کند تا مخاطب (چه آنها که به این سفر رفته‌اند و چه آنها که نرفته‌اند) با تجربیات او شریک شوند. بیان واقعی از سفر اربعین بدون اغراق‌های معمول در کنار القای نشاط و لذت معنوی از نقاط قوت این کتاب است.  
در بخشی از کتاب آمده است:
توی دفترم می‌نویسم: «آیا واقعاً من لیاقت این همه لطف را دارم؟! منی که گناه کارم. منی که در قید و بند دنیا و مادیات خودم اسیرم؟» نزدیک است که کاسه صبر چشمان پرآبم لبریز شود. ناگاه پیرزنی کهن‌سال و خمیده را می‌بینم. کنار مسیر، تنهایی، تنوری درست کرده و با زحمت در حال پخت نان است.
نزدیکش شدم. هق هق گریه امانم را بریده است. پیرزن عرب سربلند کرده و نگاهم می‌کند. با آستین لباس، صورتم را پاک می‌کنم و به نانی که تازه از تنور بیرون می‌کشد، اشاره می‌کنم. بی‌درنگ و با افتخار، نان تازه محلی را به دستانم می‌سپارد و با زبان عربی در حقم دعا می‌کند.
زبانش را نمی‌فهمم؛ حیف! با حسرت نگاهی متواضعانه و از سر سپاس و تشکر انداختم. رو بر‌می‌گردانم که راهی شوم اما او هم دست‌هایش را بالا می‌آورد و چندبار انگشت شصت و سبابه را به هم می‌مالد. فهمیدم استثنائاً این‌جا از همان‌جاهایی است که باید پول بدهم!

فرهاد گفت:
دلم دوباره اربعین می خواد