مروری بر کتاب «قندیل» نوشته کیانوش گلزار راغب
در محاصره آزادی
مهدی مرشدی:
بعضی از نصیحتها در عین کلیشه بودن درست هستند. اما محیط، نحوه انتقال مطالب، شخصیت افراد و میزان تأثیرپذیری آنهاست که تعیین میکند این درست بودن را بپذیرند یا خودشان بروند دنبال تجربه. تجربهای که ممکن است هزینهاش گرفتاری در کوهستانهای قندیل باشد.
با آقای گلزارراغب و این دست از روایتها غریبه نیستیم. بعد از شنام، عصرهای کریسکان، سیطره و بردهسور حالا این نویسنده در قندیل که توسط انتشارات سوره به چاپ رسیده، به سراغ یکی از اعضای جداشده پژاک میرود و داستان او را روایت میکند.
گروهک تروریستی پژاک در سال ۲۰۰۴ میلادی به عنوان شاخه ایرانی پ.ک.ک با هدف ظاهریِ ایجاد نوعی خودمدیریتی در مناطق کردنشین ایران تأسیس شد و منطقه استقرار خود را نیز بخشی از مرز بین ایران و عراق انتخاب کرد.
این گروهک با ادعای مظلوم واقع شدنِ جامعه کُرد از سمت دولتهای مرکزی ایران و ترکیه با این دو کشور درگیر بوده و با شعار آزادی و دموکراسی، افرادی زیادی را به خود جذب کرد. اما در عمل اتفاقات دیگری درون این گروهک رخ میداد. سنندج، به عنوان یکی از شهرهای غرب کشور محل سکونت بهار است. در دهههای اخیر چشم طمع گروهکهای تروریستی غرب کشور به جوانان این منطقه برای جذب آنها به هر بهانهای به سمت سازمان خودشان است. بهار که جوان است و شخصیتی ماجراجو و سری بیمهابا دارد، با پسری آشنا میشود و او با وعدههایی بهار را با سازمان آشنا میکند. اول کمی مقاومت میکند و دوست دارد به توصیه پدرش مبنی بر دوری از احزاب سیاسی همچنان پایبند باشد. اما...
یکپارچگی شخصیت اول داستان، در عین حال که به انسجام کمک میکند، ممکن است روایت را از فراز و نشیب بیبهره کند، اما سبک نوشته به شکلی است که با جانمایی به موقع عواطف، توصیف شرایط محیطی و تشریح شخصیتهای افراد کشش خوبی را ایجاد میکند و نه تنها این یکپارچگی منجر به یکنواختی نمیشود، بلکه قلم آقای گلزارراغب خواننده را همراه کرده و زمینه همزادپنداری را به وسیله اتفاقات تلخ و شیرین داستان برای خواننده ایجاد میکند و در عین حال کمک میکند که پیام و هدف روایت به مرور و در دل اتفاقات واقعی، به مخاطب منتقل شود.
کتاب در هشت فصل و ۱۸۴ صفحه ضمن انتقال داستان، هم به سرگذشت شخصیت اول میپردازد و هم سعی در شناساندن فرایند این سازمان، ارتباطات، افراد تشکیلدهنده، نوع برخوردار با اعضا و اصول سازمان آشنا میکند.
گاهی وقتها قدر یک دارایی را تا وقتی که از دستش ندادهایم نمیفهمیم. اما قدر ندانستن بحثیست و فرار کردن از آن بحثی دیگر. بعضی از افرادی که بهار در کنار آنها قرار گرفت به دنبال تحقق وعدههایی به پژاک میپیوندد که احتمالاً از داشتن آنها در زندگی عادی خود غافل بودهاند و آواز دهل را از دوردست شنیده بودهاند.
بعضی نیز تقریبا شبیه بهار، به بهانهای، اتفاقی، یا از سر کنجکاوی و اثبات خود، ناگهان به خودشان میآیند و میبینند هیچ چیز شبیه آن چه که در انتظارش بودهاند نیست و خیلی داشتهها را نیز از دست دادهاند و در واقع آن چه که به دنبالش بودهاند را به محض آغاز جستوجو، فدا کردهاند و دست خالیشان پر شده از آثار رنج و مشقت.
در جایی از زبان خود بهار میخوانیم:
« از ما ایرانیها خوششان نمیآمد و اجازه نمیدادند در حزب جایگاهی پیدا کنیم. همه فرماندهان و کادرهای مرکزی اهل کردستان ترکیه بودند و پژاک و نیروهایش را نوکر و خدمتکار خود میدانستند. با هر ترفند و فریبی دلت را به دست میآوردند تا به سازمان ملحق شوی و همین که میپیوستی دیگر اختیار خودت را نداشتی و باید مثل حیوان کار میکردی و بار میبردی.»
با داستان زندگی بهارِ دلبسته به وعدهها، از ورای صفحههای کتاب همراه میشویم و میان کوهستانهای قندیل فصلها را شاید به امید بازگشت به هم گره میزنیم.


