زنی در میان دو نقش
مانی سپهری:
احتمالاً این سروانتس بود که اولین بار پای نویسندهای خیالی و ناموجود را به عالم ادبیات گشود و او را مولف کتابی معرفی کرد که خودش نوشته بود. در «دنکیشوت» سروانتس از نویسندهای عرب به نام سید حامد بن انجلی بهعنوان نویسنده این رمان نام برده میشود و راوی مدعی است که آنچه نقل میکند ترجمه اثر آن نویسنده از زبان عربی است. در جایی از رمان حتی دنکیشوت و سید حامد بن انجلی باهم دیدار میکنند. سروانتس اینگونه یکی از قدیمیترین نویسندگان خیالی را میآفریند؛ نویسندهای که چنان از او یاد میشود که شک میکنیم شاید واقعاً وجود داشته و خالق «دنکیشوت» هماو بوده است نه میگل د سروانتسِ اسپانیایی.
حدود دو قرن بعد از «دنکیشوت»، خورخه لوئیس بورخس آرژانتینی با الهام از همین رمان، یکی دیگر از نویسندگان خیالیِ ناب را خلق کرد؛ نویسندهای به نام پیر منار که در داستان «پیر منار مولف دنکیشوت» ادعا میشود که بخشی از شاهکار سروانتس را بازنویسی کرده است. بورخس، با مهارت ویژه خود در نوشتن داستان با فرم مقاله، چنان معرفیای از پیر منار و آثار او بهدست میدهد که خواننده تا مرز باور به اینکه نویسندهای به نام پیر منار وجود داشته است پیش میرود و حتی چهبسا وجود چنین نویسندهای را باور کند. بورخس، خالق هزارتوها بود و با خلق پیر منار یکی دیگر از هزارتوهای خود را آفرید. بازی هویت، یکی از بازیهای بورخس است؛ بازی «دیگری» و «خود» و برداشتهشدن مرز میان اینها و کشف خود در دیگری و دیگری در خود. به این موضوع باز خواهیم گشت.
دیگرانی هم هستند که نویسندگان و هنرمندان خیالی آفریدهاند. اینجا اما قرار نیست نام همهشان را فهرست کنیم، ولی شاید بد نباشد قبل از اینکه سراغ نویسنده و هنرمند خیالی موضوع این نوشته برویم، از یکی دیگر از این نمونهها هم یاد کنیم؛ فیلمسازی به نام هکتور مان در «کتاب اوهام» پل اُستر. چنین فیلمسازی وجود خارجی ندارد اما استر چنان شخصیت ملموس و زندهای از او و فیلمهایش میسازد که خواننده حیرت میکند. در فصلی از رمان میبینیم که فیلمهای هکتور مان، فیلمهایی که در دنیای واقعی وجود ندارند، چنان سکانسبهسکانس توصیف میشوند که گویی نویسنده اینها را از روی نسخهای واقعی شرح داده است.
رمان «مرگ من» لیزا تاتل هم، که موضوع این نوشته است، در دسته همین ادبیاتِ خلقِ نویسنده و هنرمند خیالی جای میگیرد. لیزا تاتل در این رمان، داستان نویسندهای ساکن جایی ساکت و دنج در اسکاتلند را میگوید که شوهرش مُرده و بعد از مرگ شوهر، که زمان زیادی از آن نمیگذرد، چشمه خلاقیتش خشکیده و چون آه در بساط ندارد و کارِ یدی هم از دستش برنمیآید، به فکر میافتد هرطور شده سوژهای برای نوشتن پیدا کند و پولی دربیاورد و در این مسیر، سر از جهانی رازآلود و اضطرابزا در میآورد.
رمان از زاویهدید اولشخص و از زبان نویسندهای که شخصیت اصلی داستان است روایت میشود؛ نویسندهای که تا پایان داستان نمیفهمیم نامش چیست.
داستان «مرگ من» با سفر راوی برای دیدار با کارگزارش آغاز میشود. راوی، پیش از این دیدار، به یک نمایشگاه میرود و آنجا با یک تابلوی نقاشی با موضوعی اساطیری مواجه میشود؛ تابلویی درباره سیرسه، الههای جادوگر در اساطیر یونان که از مردها متنفر است و آنها را به خوک تبدیل میکند. گفتنیست که این تابلو، جدا از کارکرد دراماتیکش در ادامه داستان، با مفهوم فمینیستی رمان «مرگ من» نیز همخوانی دارد؛ مفهومی که نویسنده آن را با ظرافت و بهدور از شعارزدگی در بافت داستانش تنیده است.
تابلو را نقاشی به نام دبلیو. ای. لوگان کشیده و مدل او برای سیرسه زنی به نام هلن رالستون بوده است. این هلن رالستون همان نویسنده خیالی مخلوق لیزا تاتل است که جوری ترسیم شده که به شک میافتیم شاید واقعاً وجود داشته است. این زن فقط مدل نقاشی نبوده است. او کتابی هم به نام «درون تروا» منتشر کرده که همچون نقاشی سیرسه، از کتابهای محبوب دوران جوانی راوی بوده و تأثیری عمیق بر او گذاشته، بهنحوی که راوی خودش را در آن کتاب یافته است.
دیدن تابلوی سیرسه و هلن رالستون بهعنوان مدل این تابلو، ضمن اینکه راوی را به یاد گذشته میاندازد، باعث میشود این فکر هم در ذهنش جرقه بخورد که بنشیند و یک ناداستان راجع به زندگی هلن رالستون که سالهاست فراموش شده است، بنویسد. راوی این ایده را با کارگزارش در میان میگذارد. کارگزارش از آن استقبال میکند و تحقیقات راجع به هلن رالستون آغاز میشود. راوی درمییابد که رالستون هنوز زنده است و سن بالایی دارد. او با رالستون دیدار میکند و همچنین موفق میشود یکی از نقاشیهای کمتر دیده شده او را ببیند. اینجاست که داستانِ ابتدا نهچندان پرتنش لیزا تاتل، ابعادی تاریک و رازآلود و هولناک پیدا میکند و وارد عوالمی گوتیک میشود و این با ورود یک نقاشی دیگر به داستان است که رقم میخورد. نکته ظریف داستان این است که این نقاشی را میتوان بدلی از نقاشی اول داستان در نظر گرفت. موضوع نقاشی اول، که راوی را به فکر نوشتن زندگینامه رالستون میاندازد، زنیست افسونگر که مردان را به حیوان بدل میکند. این نقاشی را، که در آن زن دست بالا را دارد، یک مرد کشیده است.
اما نقاشی دوم، که نقاش آن یک زن یعنی همان هلن رالستونِ مدل نقاشی اول است، بیانگر سیطره اضطرابزای جهان مردانه و اسارت زن در چنین جهانی است. این نقاشی راوی را دچار ترس و اضطراب میکند و پیچی هراسناک به رمان «مرگ من» میدهد.
میتوان گفت که زیباییشناسی رمان «مرگ من» مبتنی بر دو نقاشی است که داستان در آن قاب گرفته شده است. راوی در طول داستان از نقاشی اول، که در بر دارنده نوعی قدرت و امید و اعتماد به نفس است، به نقاشی دوم، که اضطرابزاست، سفر میکند و قدم به تاریکیای میگذارد که گویی در انتهای آن نه هلن رالستون، بلکه خود او نشسته است؛ تاریکیای برآمده از تاریخ مذکر و جهان مردسالار که زن را تحت سیطره خود گرفته است. از طرفی، بازی هویت و یافتن خود در دیگری در رمان «مرگ من» یادآور همان هزارتوهای بورخسی است که پیشتر به آن اشاره شد. در «مرگ من» گویی جستوجوی دیگری، جستوجوی خود و کشف خود است و نوشتن از دیگری، نوشتن از خود، اما نه آن خودِ آشنا و همیشگی بلکه خودی غریب و رازآلود که در دیگری پدیدار میشود.
«مرگ من» رمانی با ساختار و روایتی ماهرانه است که اجزا و عناصر آن هوشمندانه کنار هم چیده شدهاند تا بار دراماتیک قصه را حمل کنند و ما را قدمبهقدم به لحظه پایانی داستان برسانند و همچنین مفاهیمی را که این رمان بیانگرشان است، از ورای ساختار زیباییشناختی آن به نمایش بگذارند.
+از سایت: ایبنا